کد مطلب:166200 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:280

قیام مسلم بن عقیل در کوفه
14) ابومخنف گفت: حجاح بن علی از محمد بن بشر همدانی نقل كرد: هنگامی كه عبیداللَّه هانی را مصدوم و زندانی نمود از شورش مردم ترسید. لذا همراه با بزرگان و اطرافیانش از قصر خارج شد و بر منبر رفت. خدا را شكر و ستایش كرد و گفت: اما بعد، ای مردم، در اطاعت خدا و پیشوایان خود استوار باشید، سرپیچی و تفرقه افكنی پیشه نكنید. زیرا به هلاكت رسیده و خوار می شوید. جفا می بینید و از عطایا محروم می شوید. برادران شما كسانی هستند كه راستگو باشند و ناصحین نیز معذورند.

راوی گفت: هنگامی كه عبیداللَّه از منبر پائین آمد كسانی كه از بیرون مسجد نگاه می كردند از در خرمافروشان با عجله وارد مسجد شده و گفتند: ابن عقیل آمد!ابن عقیل آمد! عبیداللَّه با شتاب داخل قصر شد و درها را بست.

15) ابومخنف گفت: یوسف بن یزید از عبداللَّه بن خازم نقل كرد: به خدا سوگند من فرستاده ی ابن عقیل به دارالاماره بودم كه بدانم سرانجام هانی چه خواهد شد.وقتی هانی كتك خورد و زندانی شد، اسب را سوار شده و با این خبر بر مسلم بن عقیل وارد شدم. ناگهان دیدم كه گردهی از زنان قبیله ی مراد جمع شده و فریاد می كنند: وا مصیبتا؛ داخل شده و به مسلم بن عقیل خبر را گفتم. مسلم به یارانش كه در خانه های اطراف اجتماع كرده


بودند، دستور داد اطلاع دهم. و به من گفت: فریاد بزن یا منصور أمت [1] (ای یاری شده، بمیران) پس فریاد زدم. مردم كوفه اجتماع كرده و این شعار را سر دادند.

مسلم بن عقیل، عبیداللَّه بن عمرو بن عزیر كندی را فرمانده ی بخشی از مردم قبیله ی كنده و ربیعه كرد و گفت: جلوتر از من با سپاهیان حركت كنید. سپس مسلم بن عوسجه ی اسدی را فرمانده ی گروهی از افراد قبیله ی مذحج و اسد كرد و گفت: با پیادگان بیرون برو. ابوثمامه ی صائدی را فرمانده ی قسمتی از قبیله ی تمیم و همدان نمود و عباس بن جعدة جدلی را فرمانده ی مردم ناحیه مدینه كرد [2] سپس به سوی قصر رهسپار شد، وقتی ابن زیاد از حركت مسلم به سمت دارالاماره مطلع شد به قصر پناه بود و درها را بست.

16) ابومخنف گفت: یونس بن ابی اسحاق از عباس جدلی نقل كرد: چهار هزار مرد با ابن عقیل بیرون آمدیم ولی هنوز به قصر نرسیده بودیم كه تعدادمان به سیصد نفر كاهش یافت.

راوی گفت: مسلم با افراد قبیله ی مراد، قصر را محاصره كرد. سپس مردم به سوی ما آمده و اجتماع كردند. سوگند بخدا؛ چیزی نگذشته بود كه مسجد و بازار مملّو از جمعیت شد كه تا شب در جوش و خروش بودند. عبیداللَّه در تنگنا قرار گرفت و نگهبانی از قصر برایش دشوار می نمود. چون بیش از سی نگهبان و بیست نفر از بزرگان و خاندان و غلامانش كسی با او نبود. در این هنگام بزرگان كوفه از طرف در پشتی دارالرومیین نزد عبیداللَّه آمدند. كسانی كه با ابن زیاد در قصر بودند از بالا بر مردم مشرف بوده و بیم داشتند كه مردم با سنگ ایشان را زده و بر عبیداللَّه و پدرش دشنام دهند. عبیداللَّه كثیر بن شهاب بن حصین خارثی را فراخواند و به او دستور داد با افرادی از قبیله ی مذحج كه در اطاعت او هستند؛ بیرون رفته و در كوفه بگردد و مردم را از پیرامون ابن عقیل پراكنده ساخته و از جنگ و عقوبت سلطان (ابن زیاد) بترساند. او همچنین به محمد بن اشعث دستور داد با افرادی از قبیله ی كنده و حضر موت كه به او وفادارند، بیرون رفته و برای مردمی كه میخواهند پناهنده شوند پرچم امان بدست گیرد. و نیز چنین فرمانی را به قعقاع


بن شور ذهلی و شبث بن ربعی تمیمی و حجار بن ابجر عجلی و شمر بن ذی الجوشن عامری داد و دیگر بزرگان مردم را بدلیل وحشت از اندك بودن افرادش، جهت كمك به خویشتن، نزد خود نگاه داشت.

17) ابومخنف گفت: ابوجناب كلبی نقل كرد كه كثیر بن شهاب مردی از قبیله كلب به نام عبدالاعلی بن یزید را دید كه سلاح پوشیده و همراه گروهی از افراد قبیله «بنی فتیان» قصد دارد به ابن عقیل بپیوندد. او را دستگیر كرده و نزد ابن زیاد برد و موضوع را گفت. عبدالاعلی گفت: قصد آمدن بسوی تو را داشتم. ابن زیاد گفت: تو از جانب خودت با من قرار گذاشته بودی؟ آنگاه دستور داد وی را زندانی كردند. محمد بن اشعث بیرون آمد تا به خانه های بنی عماره رسید و عمارة بن صلخب ازدی را كه مسلّحانه قصد داشت به ابن عقیل بپیوندد، دستگیر كرده و به سوی ابن زیاد فرستاد. وی او را هم زندانی كرد.

ابن عقیل، عبدالرحمن بن شریخ شبامی را از مسجد به جانب محمد بن اشعث فرستاد. محمد بن اشعث كه تعداد ایشان را دید عقب نشینی كرد. قعقاع بن شور ذهلی، فردی را به سوی ابن اشعث فرستاد و گفت: من از طرف «عرار» به ابن عقیل حمله كرده ام و وی از موضع خود عقب نشسته است. سپس قعقاع از طرف دارالرومیین نزد ابن زیاد آمد. هنگامی كه كثیر بن شهاب و محمد و قعقاع همراه با پیروان خود نزد ابن زیاد جمع شدند، كثیر به او گفت: خدا كار امیر را به سامان آرد! در قصر افراد زیادی از سران مردم، نگهبانان، خانواده و غلامانت هستند. با ما از قصر خارج شو. عبیداللَّه نپذیرفت و شبث بن ربعی را با پرچمی بیرون فرستاد. مردم با ابن عقیل قیام كرده و تكبیرگویان تا شب در جوش و خروش و در كارشان استوار و محكم بودند. عبیداللَّه بدنبال اشراف كوفه فرستاد و آنان را جمع كرد و گفت: از بالای قصر خود را به مردم نشان دهید و كسانی را كه به اطاعت درآیند وعده پاداش فراوان دهید و سركشان را از پریشانی و انتقام بترسانید و بفهمانید كه سپاه شام به طرف كوفه در حركت است.

18) ابومخنف گفت: سلیمان بن ابی راشد از عبداللَّه بن خازم كثیری اهل قبیله ازد. از عشیره ی بنی كثیر نقل كرد: اشراف كوفه از بالای قصر خود را به ما نشان دادند. نخستین فرد كثیر بن شهاب بود كه تا نزدیكی غروب سخنرانی كرد و گفت: ای مردم به كسان خود ملحق شده و در كار شر شتاب مكنید و خود را به كشتن ندهید. سپاهیان امیرالمؤمنین


یزید به سوی كوفه در حركت هستند و امیر عبیداللَّه مقرر نموده اگر تا آخر شب به جنگ با وی اصرار كرده و بر نگردید حقوق فرزندانتان را از بیت المال قطع و جنگجویانتان را بدون مزد به پادگانهای شام تبعید كند و افراد سالم را به جای مریض و حاضر را به جای غایب دستگیر نموده تا هیچ خطاكاری در میان شما نماند كه عقوبت عمل خویش را ندیده باشد. وقتی مردم سخنان آنان را شنیدند كم كم برگشته و متفرق شدند.

19) ابومخنف گفت: مجالد بن سعید به من گفت: در این هنگام زنان به سراغ پسر یا برادران خود آمده و اظهار می كردند برگرد، دیگران به جای تو هستند، فردا شامیان به سراغتان می آیند، از جنگ و بدبختی چه می خواهی؟ برگرد و آنان را با خود می بردند. بدین ترتیب پیوسته مردم متفرق شده و صحنه را ترك می كردند بگونه ای كه تا شب تنها سی نفر برای نماز مغرب در مسجد با ابن عقیل ماندند. وقتی مسلم دید شب است و بیش از چند نفر با او نمانده است، از مسحد بیرون آمده و به سوی محله های قبیله كنده براه افتاد. وقتی به محله كنده رسید تنها ده نفر همراه داشت و هنگام خروج از آن محله ناگهان دید هیچ كس با او نیست حتی یك نفر كه او را راهنمائی كرده یا به منزلی برساند و اگر مورد حمله دشمن قرار گرفت از او دفاع كند. پس بدون آنكه بداند به كجا می رود حیران و سرگردان در كوچه های كوفه به راه افتاد تا به خانه های بنی جبلة از قبیه ی كنده و به خانه زن كنیزی به نام طوعه كه بیرون منزل در انتظار فرزند خود بود رسید طوعه، كنیز آزاد شده ابن اشعث بود كه اسید حضرمی او را به همسری برگزید و از وی فرزندی به نام بلال داشت. بلال آن هنگام با مردم خروج كرده بود و طوعه انتظار او را می كشید. سلام كرد و گفت: ای كنیز خدا تشنه ام، زن از داخل خانه آب آورد و به او داد، مسلم نشست و زن ظرف آب را برد، سپس بیرون آمد و به مسلم گفت: ای بنده ی خدا آب نخوردی؟ گفت: چرا. زن گفت، پس به خانه ات برو. مسلم جوابی نداد. زن مجدداً برگشت و مشابه سخنان قبل را تكرار كرده مسلم باز هم جوابی نداد. سپس زن گفت: پناه بر خدا، ای بنده خدا از خدا بترس و نزد كسانت برو. خدا تو را به سلامت دارد. شایسته نیست بر در خانه من بنشینی. من اجازه نمی دهم. مسلم برخاست و گفت: ای منیز خدا، من در این شهر صاحب خانه و خانواده ای نیستم. آیا كار نیك و مأجوری انجام می دهی؟ البته من این زحمت تو را جبران خواهم كرد. زن گفت، ای بنده خدا، چه كاری. مسلم گفت: من


مسلم بن عقیل هستم این مردم به من دروغ گفته و فریبم دادند. زن گفت: تو مسلم هستی؟! وی جواب داد: بله، زن گفت: داخل منزل بیا، و او را در اتاقی غیر از اتاق مسكونی خود جای داد و برایش زیراندازی انداخت. غذایی آورد. ولی مسلم نخورد. چیزی نگدشت كه فرزند آن زن آمد و دید مادرش به آن اتاق زیاد تردد می كند پس گفت: بخدا سوگند رفت و آمد مكرر در طول شب مرا به شك انداخته كه در آنجا چه كاری داری؟ زن گفت، پسرم، از این مسئله بگذر. پسر گفت: سوگند بخدا باید به من بگویی چه خبر است. زن گفت: پسرم به كار خود بپرداز و چیزی نپرس. پسر اصرار كرد و زن گفت: پسرم به تو می گویم ولی تو این راز را به كسی نگوی و از او خواست كه سوگند یاد كند. پسر قسم خورد كه چنین نماید. پس زن داستان را به او گفت، پسر سكوت كرد و خوابید. عده ای گفته اند او، پسر خطاكاری بوده و با دوستانش شراب می نوشیده است.

چون ابن زیاد مدت طولانی از یاران ابن عقیل صدایی نشنید به یارانش گفت: از بالا نگاه كنید آیا كسی را می بینید. ایشان زا بالای قصر نگاه كرده و كسی را ندیدند. عبیداللَّه گفت: دقت كنید ممكن است در تاریكی شب به كمین شما نشسته باشند. پس با پائین گرفتن شعله های آتش مسجد را نگاه كردند آیا كسی هست یا نه؟ پس قندیلها و تشتهای حاوی آتش را با طناب بسته و پائین فرستادند تا به زمین رسید و این عمل را در همه مكانهای تاریك حتی زیر منبر انجام دادند و چون چیزی مشاهده نشد به ابن زیاد خبر دادند. ابن زیاد در سمت مسجد را گشود و با یارانش بیرون آمد و به منبر رفت و دستور داد پیرامون او نشستند و به عمرو بن نافع گفت اعلام نماید هر كس از نگهبانان، بزرگان، معتمدان و جنگجویان كه نماز عشا را در مسجد نخواند خونش حلال است مدتی نگدشت كه مسجد از مردم پر شد سپس عبیداللَّه به منادیش گفت آماده نماز شوند. حصین بن تمیم به عبیداللَّه گفت: اگر می خواهی خود یا فرد دیگری با مردم نماز بخواند در هر صورت می ترسم دشمنان ترا مورد سوء قصد قرار دهند. بهتر است تو در داخل قصر نماز بگزاری. ابن زیاد گفت: به نگهبانان من بگو پشت سرم بایستند و مراقب ایشان باش چون داخل قصر نمی روم. آنگاه با مردم نماز گزارد، سپس برخاست و خدای را ستایش كرد و گفت: اما بعد؛ آنگونه كه دیدید ابن عقیل بی خرد و نادان اختلاف و چند دستگی پدید آورد. هر كس كه این مرد در خانه اش یافت شود در امان نیست و كسی كه


او را تحویل دهد خونبها دریافت می كند. ای بندگان خدا، تقوا پیشه كیند و اهل اطاعت باشید و بر پیمان خویش وفادار مانده و راههای نیك را بر خود مبندید. ای حصین بن تمیم، مادرت به عزایت بنشیند اگر دروازه های كوفه باز شود یا این مرد از كوفه بگریزد! زیرا من تو را بر همه كوفه مسلط كرده ام، بر دروازه ها نگهبان بگمار و فردا صبح خانه ها را جستجو كن تا او را نزد من آوری.- حصین بن تمیم از قبیله ی تمیم و رئیس پلیس ابن زیاد بود- از منبر فرود آمد و برای عمرو بن حریث پرچمی بست و او را حاكم مردم نمود. صبح روز بعد ابن زیاد بر تخت امارت نشست و مردم را به حضور پذیرفت. محمد بن اشعث آمد و گفت درود بر كسی كه حیله گر نیست و من به او گمان بد ندارم. عبیداللَّه او را در كنار خویش جای داد. بلال بن اسید حضرمی فرزند پیرزنی كه ابن عقیل را پناه داده بود نزد عبدالرحمن بن محمد بن اشعث رفت و به او خبر داد كه ابن عقیل در خانه مادر او مخفی شده است. راوی گفت: عبدالرحمن نزد پدرش كه همراه ابن زیاد بود، رفت و در گوش او چیزی گفت: ابن زیاد گفت: ترا چه شده؟ ابن اشعث گفت: پسرم به من خبر داد كه ابن عقیل در یكی از خانه های ماست. ابن زیاد با چوبدستی به پهلویش زد و گفت: برخیز و برو هم اكنون او را بیاورد.



[1] اين جمله اسم رمز هواداران مسلم بن عقيل در كوفه بود. ايشان اين شعار را از مسلمانان جنگ بدر اخذ كرده بودند. (مترجم).

[2] يعني بخشي از افراد مدينه كه در كوفه ساكن بودند. (مترجم).